عجیبتر و ترسناک تر از اینکه هرچی سنم بالاتر میره و منطقی تر میشم، این مدل کابوسم که تا سرحد مرگ ازشون میترسم باهام رشد می کنند و به روز میشند نیست. یک لیوان پر شیر سرد می خورم و تنم می لرزه و اینا را می نویسم. خسته ام، آرومم و خوابم میاد، دلم تیر میکشه و در حالی که توی پتوی گرم پیچیده شدم خوابم میبره. یکی دو ساعت میگذره که تو خواب میبینم روبه روی یک درم و در باز میشه و یک نیروی نحس در را باز میکنه و مقاومت میکنم منو نتونه جا به جا کنه.
هوا سرده. توی ارتفاع تکیه دادیم به پناهگاه، پاهامون را دراز کردیم و آفتاب زمستون افتاده رومون. صدای مرجان و گوگوش از رادیو میاد و یکی پشت دیوار قلیون میکشه. چشمانداز روبهرو؟ پُر سلسله کوههای درون هم فرو رفته که آرومآروم به شهر دود گرفته میرسند. چشمهام را میبندم، آفتاب تا زیر گلوم بالا اومده.بخوابیم؟ بخوابیم. صبح پیدامون میکنند رِی.
درباره این سایت